در شب کوچک من، افسوسباد با برگ درختان میعادی دارددر شب کوچک من دلهرهٔ ویرانیستگوش کنوزش ظلمت را میشنوی؟من غریبانه به این خوشبختی مینگرممن به نومیدی خود معتادمگوش کنوزش ظلمت را میشنوی؟در شب اکنون چیزی میگذردماه سرخست و مشوشو بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن استابرها، همچون انبوه عزادارانلحظهٔ باریدن را گوئی منتظرندلحظهایو پس از آن، هیچ.پشت این پنجره شب دارد میلرزدو زمین داردباز میماند از چرخشپشت این پنجره یک نامعلومنگران من و تستای سراپایت سبزدستهایت را چون خاطرهای سوزان، در دستان عاشق من بگذارو لبانت را چون حسی گرم از هستیبه نوازشهای لبهای عاشق من بسپارباد ما را با خود
خواهد بردباد ما را با خود خواهد برد.دیشب محکوم بودمبه اینکه تو کافه بشینم رو به روت و به برنامه هات راجع به مهاجرت گوش بدمو با اینکه هیچ چیز معلوم نیست و اصلا معلوم نیست بشه یا نشه یا کی بشه، همون کافی بود تا تو سکوت تو خودم فرو بریزمالبته سکوتی که زیاد دووم نیاورد. چون تو من رو بلدی. و همیشه هرچقدر هم سعی کنم خودم رو پنهان کنم، هر بار یه راهی پیدا میکنی تا همه چیز رو از درون من بکشی بیرونو وقتی رو جای همیشگیمون، راهروی سرسره زمین بازی اکباتان نشسته بودیم، این سکوت من رو مثل همیشه شکوندی و همین جور که اشک های من رو دونه دونه پاک میکردی، تو چشمات خیره شده بودم و ذهنم پر شده بود از یه جمله :همیشه یه چیزی هست که تو رو از من بگیره.. اوهام...
ما را در سایت اوهام دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : eternal-illusiona بازدید : 88 تاريخ : سه شنبه 11 بهمن 1401 ساعت: 17:46